سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درددل
درباره وبلاگ


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 13
  • بازدید دیروز: 58
  • کل بازدیدها: 198588



یکشنبه 88 آبان 3 :: 2:29 عصر ::  نویسنده : بهار

سلام . احوال شما ؟
خیلی وقته نبودم نه ؟!!
آره . واقعا دلم واسه یه نوشتن درست و حسابی به شدت تنگ شده !!!!!!!
خدا به داد پست این دفعه برسه .

هنوز هم کامپیوتر ندارم . خونه مریم اینهام و فقط به خاطر آپ کردن بهشون افتخار دادم !!!!!!!
البته عماد همین الان رفت کامپیوتر رو آورد ولی هنوز وصلش نکردم ببینم به قول کاشونیا : چه بش شده !!!
امروز صبح رحیمی اومد بایگانی ، خبردار شدم مهندس حریرچیان از اساتید جانباز دانشگاهمون که مدتها در اثر شیمیائی شدن از بیماری سرطان رنج می برد و خیلی مرد خوب و با اخلاقی هم بود ( بخصوص به ما بچه های بسیج خیلی کمک و راهنمائی می کرد ) شهید شده و امروز تو مسجد دانشگاه واسش مراسم سوم گرفته بودند . می دونستم منصوره خیلی مهندس رو دوست داشت بهش اس زدم اینطوری شده با حال بسیار گرفته ای بم زنگ زد و خواست که ببینم بقیه مراسماش کیه ؟
می گفت می خواستم برم دیدنش حالا باید برم سر مزارش !!!!!!!
البته بگم ما یک سالی بود که مرتب دنبال یه فرصت مناسب می گشتیم بتونیم بریم دیدن یه سری از استادامون ولی خوب برنامه هامون به هم نمی خورد واسه همین جور نشد .
رفتن بعضیا پر از غم و اندوهه واسه دیگران . مهندس هم از اون دسته آدما بود . تو قطعه جانبازان گلزار شهدا دفنش کردند . روحش شاد .

من و شمسی و مینا تصمیم گرفتیم بریم مراسم . با ماشین خودم رفتیم .اما کلی معطل دو تا پسر کرجی شدیم که واسه گرفتن نامه جانبازی پدر یه کدومشون اومده بودند بایگانی . وای که چه تیپ و قیافه هائی داشتند . ابروها نخ ، موها فشن ، خلاصه دیگه !!!!!!!!!
وقتی رفتیم مراسم مهندس فقط به این فکر می کردم که خدایا چطور میشه  که یکی عین مهندس میشه یکی عین این دو تا پسر ؟!!!!!!!
ای بابا بهتره هیچی نگم .............
رفتیم مراسم .........
چقدر پلاکارد و پیام تسلیت و عکس و ...........
خیلی شلوغ بود . دکتر اشرفی انگار از رفقای نزدیک مهندس بوده و البته همسایشون . واسه همین خیلی ناراحت بود . تو دانشگاه هم تو محل صاحبین عزا ایستاده بود .
راستی آقای منصوری رو هم به عنوان مداح دعوت کرده بودند .
بعدشم برگشتیم .........

من امروز کلاس ایروبیک داشتم . بعد 2 هفته رفتم کلاس . دارم از بدن درد می میرم . خود مربیمون می گفت در اثر تمرینائی که امروز دارم بهتون میدم خودم 2 روز تو خونه خوابیدم ! حالا دیگه خدا باید به داد ما برسه !!!!!!!!!
همه اینا به کنار مدتیه یه مشکلی پیدا کردم که اولش خیلی سعی کردم نسبت بهش بی اهمیت بشم ولی کم کم داره جدی میشه !!!!!!!!
تو ترم تحصیلی قبل مریم یکی چند بار اومد خونه گفت : چک پول 50 هزار تومنیم نیست !!!!!!!
صبح می رفت دانشگاه ، عصر که برمی گشت می گفت نیست !!!!

خیلی بررسی می کردیم ببینیم چیه ؟ حتی مامان بهش می گفت تو دانشگاه یه خورده حواستو جمع کن ببین به کسی شک نداری ؟
ولی نه مریم می گفت کیف من تمام وقت پیشمه !!!!!!!
تا اینکه تقریبا اوضاع مساعد شد .
یه بار وقتی با مامان اینا داشتیم از باغ رضوان بر می گشتیم ، علی پیاده شد بنزین واسم بزنه من اومدم از تو کیفم اسکناس 5 هزاری بردارم ، تا دست بردم طرفش دیدم نیست !!!!!!!!!!!!!
کیفمو زیر و رو کردم پیدا نشد ، بی خیالش شدم گفتم شاید اشتباه کردم تا چند روز بعد ........
این قضیه مدام تکرار میشد که مرتب از تعداد اسکناسای 5 هزاری من کم می شد .
حتی .............
وقتی رفتم سر قلکم که مطمئن بودم یه چیزی حدود 100 هزار تومن باید توش باشه ،‏در کمال شاخ درآوردگی 11 هزار تومن ناقابل توش بود بدون اینکه حتی در اون قلک باز شده باشه !!!!!!!!!!!!

بازم تحمل کردم هیچی نگفتم . ولی بعد که پشت سر هم تکرار شد به مامان گفتم .
بیچاره خشکش زده بود . می گفت منم تو خونه قبلی بارها و بارها مواد غذائی گم می کردم ولی هیچ کس باورش نمی شد !!!!!!!!!!

من آدم خرافاتی ای نیستم ولی خوب شما جای من !!!!!!!
چی به ذهنتون میاد جز از ما بهترون ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چند وقتی دیگه اصلا اسکناس 5 هزاری تو کیفم نذاشتم . بعد گیر داده شد به 2 هزاری . دوباره بی خیال شدم . دیگه اصلا به مقدار پولای تو کیفم توجه نمی کردم علیرغم اینکه به وضوح می دونستم پولام کم میشه تا امروز ..........

امروز صبح رفتم از عابر بانک بیمارستان ، 200 هزار تومن گرفتم تا بدم بابا واسه قسطای ماشین .
3 تا چک پول 50 هزاری بود و بقیش پول نقد 2 و 5 هزاری .

گذاشتم تو کیفم و رفتم سر کار . کیفم از خودم جدا نبود . تازه کنار اون پولا یه نیم سکه هم بود !!!!!!
یعنی اگه کسی قرار بود بره سر کیف باید اول اونو بر می داشت!!
ولی حالا که اومدم خونه پولا رو بدم بابا یه چک پولا نیست !!!!!!!!!!
باور کن اعصابم حسابی ریخته به هم . پولا به جهنم ولی یه جورائی داره فکرم مشغول میشه که اینجا چه خبره ؟؟؟؟؟؟؟؟
یکی به من بگه چه اتفاقی داره میفته ؟!!!! باور کن کم کم دارم می ترسم .

نمی گم به جن و این چیزا اعتقاد خاصی دارم ولی خوب آخه یکی بگه :
اگه کار جن نیست پس کار کی می تونه باشه خدااااااااااااااااااااااااااااا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اصلا از فکرش در نمیام !!!!!!!
خدایا خودت بگو داره چه اتفاقی میفته دور و بر من ؟!!!!!!!!!
چی بگم ؟ اصلا تمرکز نوشتن ندارم .
خاطرات مشهد رو هم ننوشتم . یعنی خوب هم عکسها رو کامل ندارم ، هم دفتر خاطرات پیش زهره است ، هم اینکه خوب کامپیوتر نداشتم و البته مطمئن هم نیستم که داشته باشم .

ولی عجالتا بگم که خیلی خوش گذشت . جای همگی خالی بود . خیلی عالی بود . بخصوص اینکه هتل نزدیک حرم بود دیگه خیلی از نگرانیهای سالهای قبل واسه حرم رفتن وجود نداشت . راحت می رفتیم و می اومدیم .
هتل ، غذا ، حرم ، زیارت ، سیاحت ، بازار ، خرید ، همه چی عالی بود . خیلی خوش گذشت . اگه من بخوام بنویسم احتمالا یه کتاب می شه پس بهتره بذارم زهره بنویسه که خیلی مختصرتر می نویسه بعد آدرسش رو بذارم برید بخونید .

فعلا تو این فکرم که واسه تولد امام رضا ( ع ) مضطر رو به روزش کنم . البته اگه فرصت کنم با توجه به اینکه جمعه هم عقد علی رو در پیش داریم !!!!!!!!!
باید تو این چند شب روش کار کنم و شب ولادت بفرستمش تو نت . اگه خدا کمک کنه میشه . تازه یه آهنگ بسیار زیبا از روی گوشی مینا ریختم رو گوشیم در مورد مشهد و امام رضا ( ع ) که هر بار گوشش میدم تنم می لرزه میخوام اونو بذارم واسه مضطر .

خیلی قشنگه آهنگش البته به نظر من . شاید خیلیها نپسندند .
خوب فعلا دیگه حس و حال نوشتن ندارم . طاها دیونم کرد واسه همین چند خط . خیلی شیطون شده ماشالا .
ااااااااااااااه !!!!!!! راستی چهارشنبه تولد طاهاست .
به همین زودی یه سال شد .....................
یادمه پارسالم تو همین موقعها بود که مشهد بودم با شمسی . وقتی می خواستم برم مریم روزای آخر بارداریش بود هی می گفت یهو میری بچم میادا !!!!!!!!!
تو فرودگاه سرمو گذاشتم رو شکمش گفتم :
خاله نکنه تا قبل از برگشتن من بیایا !!!!!!!!!!!!!
بچه حرف گوش کنی بود یه هفته بعد از برگشتنم اومد .
حالا می بینم که چقدر زود یه سال تموم شد خدایا !!!!!!!!!
ولی خوب اشکال نداره . بذار بگذره تند هم بگذره تا زود تموم شه . موندن تو این دنیا چه دردی رو از کسی دوا می کنه ؟؟؟؟؟؟
این دفعه دل کندن از حرم و امام رضا خیلی سخت تر از همیشه بود . صبح روز جمعه بعد از نماز صبح رفتیم حرم . وقتی روبروی ضریح ایستاده بودم نمی دونستم باید چکار کنم ؟ توان دل کندن نداشتم .
من به چشم خویشتن  دیدم که جانم می رود .........

جالب اینجا بود که شب قبلش به زهره دلداری می دادم که اشکال نداره . غصه نخور که  می خوایم بریم !!!!!!!!!!
خوبیش به اینه که دل می کنیم و می ریم تا علاقه و ذوق واسه برگشتن داشته باشیم !!!!!!!!!!
ولی صبح جمعه دیگه نمی تونستم خودمو با این حرفا قانع کنم !!!!!!!
خیلی سختم بود . احساس می کردم این دل کندن از جون دادن واسم سخت تره . ولی چاره ای نبود . به شدت التماس کردم که خیلی زود دوباره دعوتم کنند ولی خوب مگه به حرف منه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ای بابا .........
خوب دیگه طاها دوباره داره میاد ............
بهتره من برم تا اون نیومده ............
فعلا در پناه حق ........
بای ..........


 




موضوع مطلب :